قبلا نوشتن آسون بود. همیشه حرفهایی بود که سر ریز بشه به روی کیبرد و بشن پست، بشن استوری، بشن پادکست. اما امروز نوشتن کمی گیج کننده ست. 24 سالگی با یه جشن بزرگ شروع شد و پر بود از عشق و محبت؛ تولدی که انرژی مثبتش تا به امروز همراهم بود. اتفاقات پشت هم ردیف شدن و دختر کوچولوی سابق که توی اتوبوس مینشست و مسیر دانشگاه تا خونه رو رویا بافی میکرد حالا همسر کسیه و در تلاشه که رویاهای واقع بینانهتر خودش رو به واقعیت تبدیل کنه.این روزا مرتب باید ار نقطهی امنم خارج بشم و این عدم امنیت و این حجم از عدم قطعیت و عدم ثبات برام ترسناکه. ماه های گذشته رو با یه افسردگی خفیف دست و پنجه نرم کردم و با کمک مشاورم در ارگانیک مایندد بیشتر خودم رو شناختم و بیشتر درون ذهنم، درون اون مریمی که فکر میکردم میشناسم کند و کاوش کردم و بیشتر خودم رو درک کردم، بیشتر از هر وقت دیگه دلم برای خوده بیچارم سوخت و سخت و سفتتر خودم رو در آغوش کشیدم. این که آدم با خودش بیشتر اشنا بشه و خودش رو بیشتر بشناسه یکی از عجیبترین لحظات زندگیه. ممکنه ساعتها و دقیقهها به جایی خیره شی و درون خودت فکر کنی و فکر کنی؛ اونقدر که از دست خودت کلافه شی و بعد انگار که صدتا فایل روی سیستم مغزت باز شده باشه، شروع کنی به بستن تک تک فایلها. اینقدر این کار رو ادامه بدی تا تموم فایلها بسته شن و ذهنت آروم بگیره و اون موقعست که میتونی با دید بهتری به خودت و اطرافیانت نگاه کنی.روزهای زیادیه که دلم میخواد بیام و اینجا بنویسم. از افکارم؛ درست همون طور که توی 17 سالگی انجام میدادم. حالا خوندن پستهای قدیمی حس خامی و حماقت داره. دختر بچهای که به زور چادر سرش میکردن و اجازه نداشت هیچ جایی تنها بره حالا دیگه خیلی وقته که ناپدید شده. , ...ادامه مطلب
+ پنجشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۱ | 11:22 PM | مگی خیلی وقته که دست از درست درمون نوشتن کشیدم. دلیلش... خب، نمیدونم. فقط یه روز به خودم اومدم و دیدم نوشتنها و تفکر کردنا رو لابه لای روزهای سخت جا گذاشتم و اون روزا اونقدر بد بودن که دلم نخواد حتی برای برداشتن این محبت و هدیه برگردم و برش دارم.این روزا حتی خودمم نمیدونم دقیقا چی از جون زندگی میخوام. دارم راه های مختلف رو سرک میکشم و هر روزی رو با یه تفکر و یه نوع علاقه شروع میکنم و شیخ اسمش رو گذاشته فتح کردن تپههای تازه (آره دقیقا منظورش همونه که داری بهش فکر میکنی)رویاهای انگلیسیم رو نمیتونم داشته باشم. چون موضوعی به نام پول رو ندارم. توی طراحی لباس اعتماد به نفس ندارم و از طرف دیگه این حجم از دیدن فشنشوها و درگیر بودن با ران وی ها باعث کلافگیم میشه. مریم 23 ساله تحمل خیلی چیزای رو دیگه نداره و صد البته از مگی خام 17 ساله که این وبلاگ رو تاسیس کرد خیلی خیلی فاصله گرفته. هنوز همون بوک ورم سابقه. هنوزم توی کتابفروشیا گم میشه و انگار یه تکه از قلب و روحش توی خیابون همیشه شلوغ و دود گرفتهی انقلاب زندگی میکنه. اما دیگه خبری از مریمی که رویای نویسنده شدن داشت نیست. حتی خبری از مریم نقاش، مریم خیاط و مریم طراح لباس هم نیست. این مریم که داره این کلمات رو مینویسه در سردرگمی محض میچرخه و تنها کار مفیدش یادگیری نرم افزارهای گرافیکی و زبان انگلیسی خوندنه.یه زمانی رویای جاودانگی داشتم. دلم میخواست کاری کنم که در یک کتاب تاریخی اسمم ثبت بشه. اما انگار میل به جاودانگی رو هم در لابه لای روزایی که از, ...ادامه مطلب
سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۰ 12:18 AM بعد از چند روز غرق در بیحوصلگی و بداخلاقی، به همراه عمو به یه ویلای باصفا در چابکسر اومدیم. ویلایی که یه ویو به سمت کوهستان سرسبز دازه و تعدادی از پنجرهها هم به سمت باغجهی نچندان کوچیک جلوی خونه که پر از درختان میوه و گیاهان مختلفه. ازز وقتی اومدیم همه از مزایای خونه تعریف میکنن و هرکسی به نحوی تصور میکنه که یه ویلای باصفا در شمال بخره (مثل همهی وقتای که قدیما با عموم اینا میرفتم شمال)برای شام رفتیم رستورانی به دعوت شرکت عمو؛ رستورانی که به راحتی میتونست پرتت کنه به سال 92، 93. همون سالهای شیرینی که تنها دغدغهمون نمرهی درس ادبیات و عربی و جغرافیا بود و مرتضی پاشایی هنوز زنده بود و میخوند: یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون مینویسم و اون خوابه... همون سالها که همبرگرها بزرگ، پیتزاها خوش طعم، پدرها خوشحالتر، و ادمها سرزندهتر بودن. همون روزای قشنگی که خبری از گرونی شدید و سیاستها مزخرف نبود و تمام, ...ادامه مطلب
سه شنبه ۱۴ دی ۱۴۰۰ 1:34 PM بهمن ماه پنج سال پیش که اولین روز ورودم به دانشگاه بود هرگز فک نمیکردم روزهایی از راه برسه که دیگه نه تنها ذوق و شوقی برای دانشگاه نداشته باشم، بلکه فقط آرزو کنم کاش زودتر تموم شه و شر این روزهای پر ژوژمان کم شه تا بتونم یه نفس راحت بکشم. اون روزها دنیام خلاصه میشد توی درس خوندن و رویای سفر به انگلستان و هرگز فک نمیکردم روزی از راه برسه که دیگه دلم اون رویا رو نخواد. که دیگه حتی اون رشته رو ادامه ندم و سر از دنیایی در بیارم که درونش بشم آلیس در سرزمین عجایب. اون روزا هرگز فک نمیکردم که کلاسای دانشگاه رو بپیچونم و برم کافه بشینم و داستان بنویسم. هرگز به ذهنم خطور نمیکرد که با ادمای جالبی آشنا میشم که هر کسی با رفتارش بهم درسی میده تا پخته بشم و از سادگی و پخمگی در بیام. اون روزا حتی تصور نمیکردم که بتونم انقدر قوی باشم. که تاریکترین روزای زندگیم رو بگذرونم و بازم زنده باشم،که ببینم خودم رو که تا مردن و از , ...ادامه مطلب
هفته ی پیش تولدم بود. بلخره روزای 22 سالگی یکی یکی خط خورد و شدم 23 و حالا دیگه ازم بپرسن چند ساله ای باید بگم یک زن 22 ساله ام. اما... باید الان پر انرژی باشم نه؟ و لی نه. نیستم. حوصله ی هیچ کاری رو , ...ادامه مطلب
اون روزی که داشتم از رفتن به خونه ی مادر بزرگه غر میزدم هرگز به ذهنم نمیرسید که کمتر از سه ماه دیگه قسمتی از ارزو و رویام بر اورده شه!قرار صحرا ی ورزنه نبود.قرار اصلا یه سفربود که یه وری بریم با اکیپ , ...ادامه مطلب
میدونی جانا؟ خیابون ولیعصر از اولشم مال ما بود.اصلا ساخته شده بود که دوتایی دست همو محکم بگیریم از خوده تئاتر شهر قدم زنان حرف بزنیم به خودمون بیایم ببینیم پارک ملت جلومونه! پارک ملتی که عاشق شده و شد, ...ادامه مطلب
این روزا، دلم میخواد بنویسم ولی وقتی قلم به دست میگیرم دنیا از حرکت می ایسته،انگار نفس حبس میکنه و با خودش میگه این دختره باز شروع کرد به مزخرف بافتن! و بعد دیگه نمیتونم چیزی بنویسم وگرنه باید خیلی قب, ...ادامه مطلب
خب، چهار روزه که کاملا گوشیم رفته مرخصی و اینجور که بوش میاد تا پنجشنبه خبری از گوشی نیست و دارم زندگی فاقد تکنولوژی رو پاس میکنم-_-این روزا بدون گوشی انگار مغزم باز شده، هی دلم میخواد بنویسم، از ادم , ...ادامه مطلب
اگه اسفند ماه خواستم پست خدافظی با سال رو بنویسم یادم باشه از این هفته به عنوان یکی از هفته های مزخرف سال نام ببرم.گوشیم بعد از یه هفته اومد دستم و همچنان هنوز خرابه و خاموش میکنه و شده دلیلی که بابا , ...ادامه مطلب
اخرین پنجشنبه ی 20سالگی رو امروز به اتمام رسوندم،در واقع تموم شدنش چیزی نبود که به من وابستگی ای داشته باشه. حتی اگر نمیخواستم هم تموم میشد.چند روزیه که اون دیوار معروف رو دور خودم کشیدم.هیچ کس حق ورو, ...ادامه مطلب
این چند روز همش داره بارون میاد و من رسما دارم منفجر میشم از حال خوب! به خصوص که حالا به لطف دانشگاه خیابون ولیعصر رو متر میزنم و کافه به کافه ی خیابون رو کشف میکنم!چهارشنبه ای،اولین کافه ی 21سالگی رف, ...ادامه مطلب
امروز باهاش قرار داشتم،و این اولین بار برای هر دومون بود،اون اولین بارش بود که پشت یکی از این میز های کافی شاپ میشست و من اولین بار بود که با مامانم به کافه# میرفتم و خب میدونی؟ هیچ اصلا شبیه هیچ کافه# , ...ادامه مطلب
گذاشتم اهنگی که به نظر اسم عجیبش باحال بود پخش شه و با شروع ضرب اهنگ با پا روی زمین ضرب گرفتم، ریتم ها اول ملایم بود ولی بعد... زمین زیر هر ضرب پام ترک گوچیکی خورد و با اوج گرفتن اهنگ، زمین دهن باز , ...ادامه مطلب
دوشنبه ساعت چهار عصر بود که بالاخره و برای همیشه کاردانی تموم شد و از اونجایی که میخوام کنکور بخونم تا مهر دوست داشتنی سال دیگه خبری از طراحی برای دانشگاه نیست(اگرچه همچنان طرح میزنم و یه سری از کارا رو توی اینستا میزارم) همه ی دیروز رو خواب بودم! هر سری سره ژوژمان ها مجبور میشم یه شب تا صبح یا دو شب تا صبح بیدار بمونم-_- منم که علاقه ی زیادی به خوابیدن دارم و این خیلی مزخرفه!-_-هوم...میخوام تازه شروع کنم برا کنکور خوندن، دیر شده ولی میدونم که میرسم. قرار بود با برنامه ی قلمچی پیش برم که با این اوصاف نمیشه،حالا دوباره باید برنامه بریزم و دوباره هر چی که قبلا خوندم رو هم بخونم. کتاب تستامم زدم،باید برم چند تا کتاب جدید بگیرم.نمیدونم میتونم دانشگاه سراسری قبول شم یا نه،این جور که فهمیدم، رتبه ی زیر 130میخواد-_-هوم...نباید استرسی شم..میتونم! هوم؟خب روش خاصی برای درس خوندن دارین؟! نوشته شده در چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶ساعت 1:2 PM توسط مگی| Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب