اخرین روز کارشناسی

ساخت وبلاگ

سه شنبه ۱۴ دی ۱۴۰۰

1:34 PM

بهمن ماه پنج سال پیش که اولین روز ورودم به دانشگاه بود هرگز فک نمی‌کردم روزهایی از راه برسه که دیگه نه تنها ذوق و شوقی برای دانشگاه نداشته باشم، بلکه فقط آرزو کنم کاش زودتر تموم شه و شر این روزهای پر ژوژمان کم شه تا بتونم یه نفس راحت بکشم. اون روزها دنیام خلاصه می‌شد توی درس خوندن و رویای سفر به انگلستان و هرگز فک نمی‎کردم روزی از راه برسه که دیگه دلم اون رویا رو نخواد. که دیگه حتی اون رشته رو ادامه ندم و سر از دنیایی در بیارم که درونش بشم آلیس در سرزمین عجایب. اون روزا هرگز فک نمی‌کردم که کلاسای دانشگاه رو بپیچونم و برم کافه بشینم و داستان بنویسم. هرگز به ذهنم خطور نمی‌کرد که با ادمای جالبی آشنا میشم که هر کسی با رفتارش بهم درسی می‌ده تا پخته بشم و از سادگی و پخمگی در بیام. اون روزا حتی تصور نمی‌کردم که بتونم انقدر قوی باشم. که تاریک‌ترین روزای زندگیم رو بگذرونم و بازم زنده باشم،که ببینم خودم رو که تا مردن و از دست دادن روحم فاصله‌ای ندارم و باز سرپا شم. باز خورشید توی شبای تاریکم طلوع کنه.

مریم 17 ساله هرگز تصور نمی‌کرد که افسردگی بگیره و بعد با این بیماری ترسناک و زجرآور مبارزه کنه و پیروز شه. اون مریم یا بهتر بگم مگی گذشته فکرش رو نمی‌کرد یه روز یه آدمایی رو به راحتی پلک زدن از زندگیش بیرون بندازه و یه پایان تلخ به اون تلخی بی‌پایان ببخشه و یه آدمایی رو وارد زندگیش کنه که بهش نشون بدن اون لیاقت بهتر از این بودن رو داره. آدمایی که بهش نشون بدن می‌تونه خودش باشه و هم خودش بودن کاملا کافیه.

روز آخر کارشناسیه و به 5 سال گذشته فک می‌کنم. به تمام روزایی که خیابون متر زدم و آهنگای لینکین پارک و چاوشی و مهراد هیدن پابه پام قدم زدن؛ به تمام شب‌هایی که تا صبح بیدار بودم و می‌نوشتم؛ به تمام ساعاتی که همراه اکیپی که دیگه نیست به ایستگاه دروازه دولت می‌رفتیم و کثیف‌ترین ساندویچ دنیا رو می‌خوردیم و روحمون هم از بیماری‌ای به نام کرونا خبر نداشت. به تمام اون هفته‌هایی که به در و دیوار فحش می‌دادم بابت کلاس‌های مزخرف و طولانی مجازی؛ به تمام رویاهایی که جای خودشون رو به هدف‌های فابل باور و قابل دسترسی دادن...

پنج سال لعنتی گذشت، اما من احساس می‌کنم به اندازه 10 سال بزرگ شدم. می‌دونم که هنوز خیلی چیزا مونده که باید تجربه‌شون کنم، خیلی کافه‌ها هست که نرفتم، خیلی کتابا هست که نخوندم، خیلی جاها هست که منتظره تا منو شیخ کشفشون کنیم، خیلی عکس‌ها هست که با بهار نگرفتیم، خیلی تحلیل‌ها هست که با آرش نکردیم، خیلی حرفا هست که با تینا نزدیم، خیلی رازها و درد و دل‌ها هست که با سعیده نگفتیم و خیلی دور دورها هست که با کا ال تی و پرایدی نرفتیم.

هنوز خیلی زندگی نکردیم؛ اما هنوز هم به اندازه کافی وقت داریم.

کوک های ناتمام من...
ما را در سایت کوک های ناتمام من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : margarethaso بازدید : 99 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 9:38