چون که امشب خیلی خوش گذشت:)

ساخت وبلاگ

سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۰

12:18 AM

بعد از چند روز غرق در بیحوصلگی و بداخلاقی، به همراه عمو به یه ویلای باصفا در چابکسر اومدیم. ویلایی که یه ویو به سمت کوهستان سرسبز دازه و تعدادی از پنجره‌ها هم به سمت باغجه‌ی نچندان کوچیک جلوی خونه که پر از درختان میوه و گیاهان مختلفه. ازز وقتی اومدیم همه از مزایای خونه تعریف می‌کنن و هرکسی به نحوی تصور می‌کنه که یه ویلای باصفا در شمال بخره (مثل همه‌ی وقتای که قدیما با عموم اینا میرفتم شمال)

برای شام رفتیم رستورانی به دعوت شرکت عمو؛ رستورانی که به راحتی می‌تونست پرتت کنه به سال 92، 93. همون سال‌های شیرینی که تنها دغدغه‌مون نمره‌ی درس ادبیات و عربی و جغرافیا بود و مرتضی پاشایی هنوز زنده بود و می‌خوند: یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می‌نویسم و اون خوابه... همون سال‌ها که همبرگرها بزرگ، پیتزاها خوش طعم، پدرها خوشحال‌تر، و ادم‌ها سرزنده‌تر بودن. همون روزای قشنگی که خبری از گرونی شدید و سیاست‌ها مزخرف نبود و تمام دور و بریامون بوی مهاجرت و رفتن و نموندن نمی‌دادن.

اصلا نمی‌دونم چرا شروع کردم به نوشتن. فقط برای لحظاتی حس کردم با ماشین زمان پرت شدم به شیش، هفت سال پیش. پرت شدم به روزای قشنگی که گذشتن و انگار دیگه قرار نیست هرگز شبیه به اون رو تجربه کنم...

کوک های ناتمام من...
ما را در سایت کوک های ناتمام من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : margarethaso بازدید : 136 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 9:38