و ما همچنان به کافه گردی هامون ادامه میدیم!^-^

ساخت وبلاگ
امروز باهاش قرار داشتم،و این اولین بار برای هر دومون بود،اون اولین بارش بود که پشت یکی از این میز های کافی شاپ میشست و من اولین بار بود که با مامانم به کافه# میرفتم و خب میدونی؟ هیچ اصلا شبیه هیچ کافه# رفتن های دیگه نبود. خودت که میدونی؟  من ادم تنها بودن نیستم،همیشه دو سه نفر دور و برم هستن تا یه سالن رو بزاریم رو سرمون و صدای قهقهه مون تا خوده اسمون بره،با مامان اما همه چیز کاملا متفاوت بود! 

بعد از انتخاب نوشیدنیمون در سکوت خیره شدیم به هم،من نمیدونستم چی بگم و کلی حرف برای گفتن داشتم و مامان طوری با لبخند و چشمایی که از شادی برق میزدن نگام میکرد که اگر میز نمیدونست فکر میکرد مامانم با یه دانشمندی چیزی اومده بیرون!

پس شروع کردم،براش از همه چیزی که میشد گفت ،گفتم،با هم کلی خندیدیم و در اخر متوجه شدیم که اسم خیابون شانزلیزه رو یادمون نیست و باز هم سر همون کلی خندیدیم! دلم میخواست براش از میز های کافه بگم،براش بگم که مامان این میز رو میبینی؟ این همون میزیه که منو سیسی نشسته بودیم و خودمونم نمیدونم چطوری از فمنیسم به سبک کوبیسم رسیدیم و دنده معکوس کشیدیمو از فاشیسم حرف زدیم و سلول خاکستری سوزوندیم. ..یا براش بگم اون میز کنار پنجره رو میبینی ؟همون جا بود که ایزابلا ساخته شد! یا همین میز پشت سرتو ببین که یه عاشق و معشوق دارن به خوشگل سازیش کمک میکنن؟ اره پشت همون میز بود که قسم خوردم...و هنوز خیلی از این قسم نمیگذره... 

خلاصه که...دست مامانتونو بگیرین ببرینش کافه،بزارین میزا های کافه ها بعد از تعطیل شدن کافی شاپ داستانای جدیدی برای گفتن داشته باشن^~^

 

کوک های ناتمام من...
ما را در سایت کوک های ناتمام من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : margarethaso بازدید : 126 تاريخ : شنبه 24 فروردين 1398 ساعت: 22:40