از همین حرفا

ساخت وبلاگ

این چند روز همش داره بارون میاد و من رسما دارم منفجر میشم از حال خوب! به خصوص که حالا به لطف دانشگاه خیابون ولیعصر رو متر میزنم و کافه به کافه ی خیابون رو کشف میکنم!

چهارشنبه ای،اولین کافه ی 21سالگی رفتم یه کافه به اسم کافه سارا،خیلی از تئاتر شهر دور نبود و من بودم و نور ضعیف خورشید که میخورد به میزی که روش جا خوش کرده بودم و دو تا بچه گربه ای که برای خودشون دم در ورودی ولو شده بودن و بارونی زرد جوجویی ام که با پوشیدنش تمام نگاها روم خیره شده بود و یکم احساس معذب بودن بهم دست میداد!

از کی جرات رنگیمون رو از دست دادیم؟ کی سیاها و قهوه ای ها و سرمه ای ها جای لیمویی ها و سبز کاهویی ها و ترغوانی ها و یاسی ها و قرمز ها رو گرفت؟ کی وقت کردیم اینقدر خاکستری شیم؟اصلا چرا!؟

این روزا امار قدم زدنای تنهاییم خیلی بالا رفته! منو هدفونا و اهنگایی که اصلا شبیه من نیستن،اهنگایی که میدونم فقط مال هنین حالا و همین مودن و قرار نیست اونقدر ماندگار بشن تو پلی لیستم، حالا راه میرم و با خودم حرف میزنم و خیابونا رو متر میزنم و توی ساختمون های کثیف و خاک گرفته ی خاکستری حل میشم.

یه برنامه ریزی جدی کردم تا زمان گرفتن کارشناسی، فعلا قبل از هر چیزی باید لب تاپی که میخوام رو بگیرم،همه چیز با لب تاپه شروع میشه#_#

 

دلم بیشتر از هر چیز میخواد توی یه نمایش روی صحنه اجرا کنم،مهم نیست نقشم چی باشه،تماشاچی داشته باشه یا نه یا موضوع داستان چیه!فقط دلم میخواد یه ماسک واقعی بزنم به صورتم.

دارم شبیه ادم بزرگای کتاب شازده کوچولو میشم و این ترسناکه،دارم ترسناکترین و سردترین ورژن خودمو صبحا توی ایینه میبینم و نمیتونم کاری برای خودم کنم.اصلا نمیدونم چرا اینجوری شدم! 

خب..

حداقلش اینه که ناراحت نیستم،دارم درسامو خوب یاد میگیرم از سرنوشت...

 

 

 

مود اهنگ این روزا:همین حرفا از دایان

کوک های ناتمام من...
ما را در سایت کوک های ناتمام من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : margarethaso بازدید : 114 تاريخ : سه شنبه 28 آبان 1398 ساعت: 11:26