از بعد از تجربهی بیهوشی، شبها به مرگ فکر میکنم. به این که سیریوس بلک توی کتاب هری پاتر راست میگفت؛ سریعتر و راحتتر از به خواب رفتنه. حالا که دیگه از مرگ نمیترسم در عین حال که عزت نفسم رو با خاک یکسان کردم بیشتر از قبل سیگار میکشم و به هر چیزی که زمانی قانون و خط قرمز بودن برام چنگ میزنم. از بد دهنی و سیگار تا رفتار کردن مثل یه عوضی به تمام معنا. این نسخه ی نترس و احمق خودم رو دوست ندارم و این روزا دشمن شماره یک خودمم و دارم توی باتلاقی دستو پا میزنم که خودم ساختمش. این روزا ناخودآگاهم پناه برده به خاطرات بچگی. مرتب خواب میبینم که کودکی با سن تک رقمی هستم و باز سر از خونه ی قدیمی مادر بزرگ در آوردم و بابا شب ها مجبوره پیشم نباشه و اون سگ وحشتناک پشت پنجره باز داره زوزه میکشه و ترس تا عمق استخون هام نفوذ میکنه. دلم میخواد بچه ی ترسوی توی خواب هام رو در آغوش بکشم . بهش بگم بزرگ میشی و دیگه سگ ها ترسناک نیستن. دیگه شبها و روزها بابا کنارته و لازم نیست بترسی . ولی اون دوره و حتی وقتی روی نوک انگشتان پا هم وایسم دستم بهش نمیرسه.دارم زندگیم رو تلف میکنم و اصلا شبیه اون بزرگ سالی که مریم 5 ساله تصورش میکرد نیستم و رویاهام رو چال کردم و شبیه زنی شدم که همیشه ازش متنفر بودم و به سخره میگرفتمش. اون اوایل قبل از اینکه اینهمه سقوط کنم شیخ کنارم بود و سعی خودشو میکرد تا از سقوط جلوی من رو بگیره. تشویقم میکرد و جعبه های سیگار رو ازم قایم میکرد و منه احمق کله شق دوباره میخریدم و به این سقوط بیشتر دامن میزدم. حالا ته چاه وایسادم و دیگه دست کسی نمیرسه که منو بکشه بیرون و خودمم هیچ انرژی ای برای بالا اومدن از این چاه ندارم. دیگه کسی تعریفی ازم نمیکنه و منه محتاج دیده شدن یه بار دیگه درون سا, ...ادامه مطلب
+ پنجشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۱ | 11:22 PM | مگی خیلی وقته که دست از درست درمون نوشتن کشیدم. دلیلش... خب، نمیدونم. فقط یه روز به خودم اومدم و دیدم نوشتنها و تفکر کردنا رو لابه لای روزهای سخت جا گذاشتم و اون روزا اونقدر بد بودن که دلم نخواد حتی برای برداشتن این محبت و هدیه برگردم و برش دارم.این روزا حتی خودمم نمیدونم دقیقا چی از جون زندگی میخوام. دارم راه های مختلف رو سرک میکشم و هر روزی رو با یه تفکر و یه نوع علاقه شروع میکنم و شیخ اسمش رو گذاشته فتح کردن تپههای تازه (آره دقیقا منظورش همونه که داری بهش فکر میکنی)رویاهای انگلیسیم رو نمیتونم داشته باشم. چون موضوعی به نام پول رو ندارم. توی طراحی لباس اعتماد به نفس ندارم و از طرف دیگه این حجم از دیدن فشنشوها و درگیر بودن با ران وی ها باعث کلافگیم میشه. مریم 23 ساله تحمل خیلی چیزای رو دیگه نداره و صد البته از مگی خام 17 ساله که این وبلاگ رو تاسیس کرد خیلی خیلی فاصله گرفته. هنوز همون بوک ورم سابقه. هنوزم توی کتابفروشیا گم میشه و انگار یه تکه از قلب و روحش توی خیابون همیشه شلوغ و دود گرفتهی انقلاب زندگی میکنه. اما دیگه خبری از مریمی که رویای نویسنده شدن داشت نیست. حتی خبری از مریم نقاش، مریم خیاط و مریم طراح لباس هم نیست. این مریم که داره این کلمات رو مینویسه در سردرگمی محض میچرخه و تنها کار مفیدش یادگیری نرم افزارهای گرافیکی و زبان انگلیسی خوندنه.یه زمانی رویای جاودانگی داشتم. دلم میخواست کاری کنم که در یک کتاب تاریخی اسمم ثبت بشه. اما انگار میل به جاودانگی رو هم در لابه لای روزایی که از, ...ادامه مطلب
دیروز یه تولد از دوستان نزدیک بودم. تولد بزرگ و شلوغ پلوغی نبود و به خاطر کرونا با پنج شیش نفر سرو تهش رو جمع کرده بودیم. ولی عمیقا جای خالی ددی لانگ لگ رو حس میکردم. همه جفت جفت تو حلق هم بودن و من ف, ...ادامه مطلب
اخر شب بود و موسیقی ملایمی پخش میشد و بوی عود و پارافین شمع باهم ترکیب شده بود و هیزم ها توی بخاری دود گرفته ی کنار کلبه گرمای مطبوعی درست میکردن.... قطعا اگر به یه مسافرت درستو حسابی تو یه کلبه ی جنگ, ...ادامه مطلب
بی تعارف بگم،قبلا ها، یعنی ما قبل از دوره ی دایناسورها که به اجبار میفرستادنمون مدرسه، عاشق تابستون بودم،از 20فروردین به بعد منتظر بودم که کی تابستون میشه تا بیشتر بتونم بخوابم،بعدا جمله تغییر کرد به:, ...ادامه مطلب
نفس عمیقی بکش ،امروز یه روز تازه برای شروعی تازست! این دوربین های لعنتیه فیلم برداری!دارم به حال خوش اون کسی که دوربین فیلم برداری رو اختراع کرد فکر میکنم. به این که چطور چیزی رو ثبت میکنی که تا سال های سال زندست...حرکت میکنه،حرف میزنه... و اون حس لعنتی ای که بهت میده رو تا مدت ها میتونی به دوش بکشی... میتونی فیلم یادگاری ای که توی مسافرت گرفتی و همه خوشحال و خندان در حال زندن تو سر و کله ی هم بودن رو برای هزار بار پلی کنی و همراهش شون بخندی و هیچ خبری از تصادف اخر مسافرت و اشک و غم و از دست دادن نیست...فقط خندست و حال خوشه برگشتن به اون تایم...که برای دقایقی این ادمی که هستی رو فراموش کنی و تبدیل بشی به ادمی که درون اون صفحه ی کوچیک میبینی...میتونی ابر قهرمان باشی یا یه موجود بدجنس،یه عوضی لاته دائم الخمر یا یه جنتلمنه با شخصیت و یا اصلا توی کره ی زمین نباشی! جادوی فیلم ها.. جادویی که هر کسی میتونه توش دخیل باشه... نوشته شده در جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۹۶ساعت 11:5 PM توسط مگی| Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب
بله، دوستی گل با داشتن پیجی خفن، ما رو وسوسه نمود که بوکاستگرامر بشویم! در راستای همین کلمه ی من در آوردی، دهن اینترنت و اینستاگرام را سرویس نموده و از این #هشتگ به آن هشتگ و از این پیج به آن پیج رفته اشک اینستا و سرور هایش را در اورده جاست فور فایند اِ گود آیدیا برای عکاسی و پست کردنش!!!! یک پایمان در اینستا یک پایمان در بلاگفا و سومین پایمان(ما عین هشت پا هی پا در میاوریم) در انجمن بوک پیج در حال تایپ کردن داستانمان بود!(میتونین با اسمه شادی کوچک من پیداش کنید در قسمت داستان بلند) و همان طور که بین این اجتماعات در رفت و آمد بودیم درس سخت و مزخرف مهارت کسب و کار را حفظ مینمودیم!!!! بله بیچاره,اندر,احوالاته,زندگی,اجتماعی ...ادامه مطلب
در واقع تیتر بالا،اسم یه کتابه که در اینده ای نزدیک خواهم خوند!! اما قصد امشبم این نیست که کتاب حرف بزنم،میخوام از یکی دیگه از موضوعات مورد علاقه ام،یعنی عکس و عکاسی (گرچه استعداد خاصی درونش ندارم!-_-) حرف بزنم... به عکس ها تاحالا دقت کردی؟مخصوصا اون عکسه که توی یه جمع خانوادگی،یا یه جمعی که توش حسا, ...ادامه مطلب
وقتی مامانم با شوق میاد و میگه مگی برات خواستگار اومده! تصورش اینه که من الان فشارم میفته و خوشحال میشمو از این شر و ور ها! اما حقیقت امر اینه که عصبی میشم.از این که عین یه جنس، یه کالا پشت ویترین مغازه باشم تا هر کی عشقش کشید بیادو قیمت بپرسه بدم میاد. هیچ وقت انتخاب نکردم که مونث باشم.که اکر حق ان, ...ادامه مطلب
خب،الان دقیقا یک ساعت و یک دقیقه ست که تولدم شده!!!!! وای امروز به معنی واقعی کلمه عالیییییی بود!!!!!!!!!عالیییییییییییییی!!!!یکی از بهترین تولدای عمرم!اینقدر خندیدم لپام درد میکنن!!!!تا باشد از این دسته از دردها!!!خخخ خب گفتم که میخوام برم پیش یه مشاور؟؟؟ وای خانم بال افکن فوق العاده ترین ادم دنیاست!!عالیه من عاشقش شدم خیلی خانوم خفنیه!!!!! و البته تا هفته ی دیگه یه چیزایی باید بنویسم و البته که بهتون نمیگم!!هاها!! و بعدم که رفتیم خونه عمو مهربونم تولد دخترعموم که با من تقریبا تو یه روز شده!!!!خییییییییییییییییللللللییییییییییییی عالی بود!!! از عالی هم عالیتر بو,از اتاق فرمان اشاره میکنن تولدمه,از اتاق فرمان اشاره میکنن,از اتاق فرمان اشاره میکنن امروز تولدمه,از اتاق فرمان,اس ام اس از اتاق فرمان ...ادامه مطلب
روز طولانی بود!! صبح باید برم دانشگاه، در حالی که هیچ کدوم از کارامو انجام ندادم،حالم از خودم بهم میخوره! صبح خونه ی خاله بودم،نمیدپنم چرا اینقدر امید داشتم که مرد خاکستری رو ببینم،شاید توی خیابون،شاید خونه ی عمو (ا) نمیدونم چه مرگم بود!!! و البته که ندیدمش،از بعد از عروسی خواهرش ندیدمش،دیگه توی گروه هم فعالیت نمیکنه،اخرین پستی که گذاشت،دو روز قبل از محرم بود الان پنجم محرمه،یعنی هفت روز!!!!! شانس منه دیگه چه میشه کرد! کلی کار انجام نداده دارم و در کمال ناباوری، یه داستان جدید هم شروع کردم، این سومین داستان رسمی و البته هفتمین داستان غیر رسمی منه!!!هفت,روزمرگی,روزمرگی به انگلیسی,روزمرگی یا روزمرگی,روزمرگی های من,روزمرگی ها,روزمرگی کیوسک,روزمرگی های یک زن,روزمرگی چیست,روزمرگی های یک رزیدنت جراحی,روزمرگی در زندگی زناشویی ...ادامه مطلب
. دوست داری من هم از زندگیت یه داستان بنویسم؟ پونزده ساله دارم این سوال رو از هرکسی که کتاب داستان میخره می پرسم! تا حالا به این موضوع فکر کردی؟ فکر می کنی چند بار می خونیش؟ یه بار؟ دو بار؟ یا سه بار؟ ولی من فکر می کنم هزار بار می خونیش، حتی وقتی کنار پنجره اتاقت تو آرامش چاییت رو میل می کنی یهو از جایت بلند میشی و میری سمت داستانت و صفحه ای که دوست داری رو از حفظ می خونی، دوست داری بخونی چی بودی، چی کار کردی یا اینکه کی رو دوست داشتی. میدونی، یکم درد هم داره! ~ نمایشنامه 'کتاب فروشی خیابان بیست و یکم شرقی' / #روزبه_معین,داستان زندگی پیامبران,داستان زندگی هوپ,داستان زندگی افراد موفق ایرانی,داستان زندگی هانیکو,داستان زندگی من,داستان زندگی پوتین ...ادامه مطلب