چیز هایی هست که نمیدانی

ساخت وبلاگ

اخر شب بود و موسیقی ملایمی پخش میشد و بوی عود و پارافین شمع باهم ترکیب شده بود و هیزم ها توی بخاری دود گرفته ی کنار کلبه گرمای مطبوعی درست میکردن.... 

قطعا اگر به یه مسافرت درستو حسابی تو یه کلبه ی جنگلی یا صحرایی میرفتم همچین چیزی مینوشتم...از ستاره ها و تمام کهکشانی که وسط صحرا میدیدم مینوشتم...از نسیم خنک و بهم ریختن موها و شن های گیر کرده لابه به لای موها مینوشتم.. از دایره نشستن دور اتیش وسط جنگل و شکسته شدن سکوت جنگل با صدای تق تق دارکوب ها داستان سرایی میکردم... 

ولی چمدون رو به مقصد خونه ی مادر بزرگه بستم. پادکستای چنل بی رو دان کردم و مطمئن شدم کتاب "کتاب فروشی کوچک بروکن ویل" رو توی کوله ام چپوندم.حالا به جای حلقه زدن دور اتیش توی جنگل باید صبح زود برم دنبال خریدن و چرخ دستی مادربزرگه رو از این سر بازار ماهی فروشا بکشم تا اون ور پل سنگی و به حرف های ناتمومش گوش کنم و به روی خودم نیارم که فقط یه کم مونده بود تا یکی دیگه از موارد لیست هدف های خوشگذرونی خط بخوره...

خب اینم یه جورشه! همین که میتونم برای چند ساعت هم شده برای خودم باشم و حال دلم عالیه عالی باشه کافیه...

دلم یه داستان معمولی میخواد،با ادمای معمولی، و اتفاقای معمولی و خوشبختی های کوچیک... باید حتما کتاب یا فیلم راجع به این موضوع باشه غیر از اینه؟

 

کوک های ناتمام من...
ما را در سایت کوک های ناتمام من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : margarethaso بازدید : 131 تاريخ : چهارشنبه 4 دی 1398 ساعت: 1:01