سه شنبه ۱۴ دی ۱۴۰۰ 1:34 PM بهمن ماه پنج سال پیش که اولین روز ورودم به دانشگاه بود هرگز فک نمیکردم روزهایی از راه برسه که دیگه نه تنها ذوق و شوقی برای دانشگاه نداشته باشم، بلکه فقط آرزو کنم کاش زودتر تموم شه و شر این روزهای پر ژوژمان کم شه تا بتونم یه نفس راحت بکشم. اون روزها دنیام خلاصه میشد توی درس خوندن و رویای سفر به انگلستان و هرگز فک نمیکردم روزی از راه برسه که دیگه دلم اون رویا رو نخواد. که دیگه حتی اون رشته رو ادامه ندم و سر از دنیایی در بیارم که درونش بشم آلیس در سرزمین عجایب. اون روزا هرگز فک نمیکردم که کلاسای دانشگاه رو بپیچونم و برم کافه بشینم و داستان بنویسم. هرگز به ذهنم خطور نمیکرد که با ادمای جالبی آشنا میشم که هر کسی با رفتارش بهم درسی میده تا پخته بشم و از سادگی و پخمگی در بیام. اون روزا حتی تصور نمیکردم که بتونم انقدر قوی باشم. که تاریکترین روزای زندگیم رو بگذرونم و بازم زنده باشم،که ببینم خودم رو که تا مردن و از , ...ادامه مطلب