دوست داشتم نویسنده ای باشم...

ساخت وبلاگ
بچه که بودم،یعنی همون موقع ها که به زور کله ی سحر بیدار نمیشدم که برم مدرسه و هنوز بچه ی نصفه و نیمه ای به اسم برادر وجود نداشت،هر کی ازم میپرسید میخوای بزرگ شدی چیکاره شی میگفتم دکتر!)(عادت بزرگ تر ها، وقتی بچه ای و همیشه میخوان فضولی کنن چون فکر میکنن تو بچه ای و هر سوال با ربط یا بیربطی میتونن ازت بپرسن!)بعضی وقتها هم میگفتم نقاش!ولی بیشتر وقتا جواب یه چیز بود:خانم دکتر!! توی عالم بچگی فکر میکردم دکتر بودن ته خوف و خفن بودنه و همه یه خانم دکتر رو وبلاگ دوست کلمه دارن،جالب بود که حتی از دکتر بازی هم متنفر بودم.

نصفه و نیمه که کامل شد و به دنیا اومد و همه گفتن باید بهش بگی داداش متوجه شدم وقتی بزرگ شم میدونم میخوام چیکاره شم،بوکسور! تموم بچگی من تا قبل از شروع دوران شیرین و ترسناک نوجوانی با عنوان بوکسور بودن گذشت،منو داداشم مرتب در حال زدن توی سر و کله ی هم بودیم و از اونجایی که من بزرگ تر بودم پس زورمم بیشتر بود و فکر میکردم میتونم همه رو بزنم! گذشت و وارد نوجوانی و تب داغ انتخاب رشته شدیم و سوالات مزخرف بزرگ تر ها شکل دیگه ای گرفت:خب رشته ریاضی میخوای بخونی دیگه نه؟اون لعنتی های از خود راضی اون موقع ها معتقد بودن که به جز رشته ی ریاضی و تجربی، بقیه ی رشته ها فقط برای ادمای احمقه. و درست توی همون سن و سال بود که متوجه شدم واقعا دلم میخواد چیکاره شم، وبلاگ نویسنده کلمه !  اگرچه تازه کتاب خوندن رو شروع کرده بودم ولی با اعتماد به نفس تمام، توی هر مسابقه ی داستان نویسی ای که توی دور و بر پیدا میکردم شرکت میکردم و خب معلوم بود که هیچ وقت هیچ مسابقه ای رو نبردم. هنوزم بعضی نسخه های اولیه ی، اولین داستان هامو دارم، داستانایی که مرتب رشته ی کلی داستان از دستم در میرفت، اما میدونی؟ من تسلیم نشدم. داستانامو توی پوشه ی صورتی بد رنگی پنهان کردمو با این که نمراتم اونقدرام افتضاح نبود،جمع کردم رفتم مدرسه ی کار و دانش، جایی که از نظر بزرگتر ها مکانی برای تربیت ادمای اراذل و اوباش بود و بزارین اعتراف کنم بهترین و باحالترین دوران تحصیلی من، همون دوسال بود. شاید اگر خانواده اصرار نمیکردن که توی رشته ی خیاطی ادامه بدم(که البته اونم نخوندم و رفتم طراحی) میرفتم و وبلاگ نویسنده کلمه ی تئاتر و نمایشنامه نویس میشدم و به داستانام سر و سامون میدادم ولی نشد،همه گفتن نوشتن که نون و اب نمیشه،اینده نداره،بیچاره میشی و بعد دست روی هر رشته ای گذاشتم با جمله ی تو دختری و باید مناسب جنسیتت انتخاب کنی مواجه شدم. تسلیم شدم ولی نه از درون.و حالا از اون زمان، خیلی میگذره، انتخاب های من،منو به جایی بردن که تصور نمیکردم ولی خب...هنوزم که هنوزه دلم میخواد یه وبلاگ نویسنده کلمه شم و داستان دختری رو بنویسم که میخواست وبلاگ نویسنده کلمه شه ولی بوکسور شد و به همه چی مشت زد،به زندگیش، به اطرافیانش،به اینده ش...

کوک های ناتمام من...
ما را در سایت کوک های ناتمام من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : margarethaso بازدید : 155 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 18:44