افکارم

ساخت وبلاگ
دلم میخواست اسمون ریسمون بهم ببافم، که حرف های خاله زنکی بزنم و با شوق از اتفاقات افتاده یا بعضاً نیفتاده وراجی کنم، ولی خب!من ادمااین شر ور ها نیستم! لیانای شاد درونم این روزا علاقه ی خاصی به خودی نشون دادن داره، دلش میخواد برای هزارمین بار familiar از لیام پین رو پلی کنه و وسط سن جلوی چشم همه ی اون احمقای حراف برقصه و برقصه و برقصه...

دلم میخواست حرفای سیاسی بزنم، با ژولیت برابری خواه و ازادی خواه بزنیم به خیابونایشلوغ و همه رو راضی کنیم به فمینیست بودن. مثل همون کاری که قبلا توی توییتر انجام میدادیم اما فعلا نور دست لیانا ست. 

احساس چند شخصیتی بودن میکنم، لیانا برای خودش میزنه و میرقصه، ژولیت پلاکارد اماده میکنه، ایزابلا مثل همه ی زندگیش گوشه ی عزلتش غَمبَرَک زده و مگی هاج و واج داره داستان دختری رو مینویسه که در استانه ی چهل سالگی میخواد خودکشی کنه،و من؟ من فقط نگاه میکنم،یه لحظه کنترل رو به مگی مسپارم یه لحظه به سرخ پوست پیر درونم و لحظه ای دیگه با لیانا وسط اتاق در حالی که خسته و کوفته از مسافرت برگشتیم شافل دنس میریم و یکی از قدیمیترین اهنگ های مای کمیکال رومنس روی ریپلیه و احساسی شبیه کسایی داریم که انگار هیچ فردایی وجود نداره، هیچ زنگ ساعت 6صبح و هول هولکی صبحانه خوردن و رفتن به سرکار و انجام دادن روزمرگی های هر روزه وجود نداره، فقط امشبه فقط جرارده که داره از اعماق وجود عربده میزنه so looong and goodnight... فقط...

و همه ی این دخترا که من باشم شدیدا تحت تاثیر اخرین کتابا یا فیلمایی که دیدم قرار دارن...همشون به جز خودم...

 

پ.ن:امینم امشب با این تیکه ی بانمک شبمو تکمیل کرده:"یه اتفاقی داره میفته، نمیدونم چی ولی حسش میکنم، اگه تو اون دیوونه ای باشی که میگی من هیچ شانسی در برابرت ندارم"

 

پ.

کوک های ناتمام من...
ما را در سایت کوک های ناتمام من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : margarethaso بازدید : 121 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 18:44