به جای اینجا بودن، به جای نوشتن این پست باید برم سراغ درسای کنکور... ولی دست و دلم به خوندن نمیره..دلم میخواد برفای توی حیاط نشسته رو بکشم یا گربه ی توی حیاط رو که داره اولین برف عمرش رو میبینه و با ترس پنجه میکوبه به برفا یا یه لیوان چایی تو هوای برفی رو بکشم...اما نمیشه...
نمیدونم چه مرگمه! این همه خودمو زدم تو درو دیوار که برم شریعتی!که برم انگلستان!که برند خودمو راه بندازم و به جاش دارم چیکار میکنم؟! احمقانه ترین کار ممکن رو!-_-
راستی امروز اخرین روز دانشگاه بود،با بچه ها کلی برف بازی کردیم،دعوا کردیمو اشک ریختیم،اشتی کردیم،بخشیدیم و فراموش کردیم و خندیدیم و آخرین اش رو توی اشکده ی کنار دانشگاه خوردیم و کلی شوی لباس دیدیم که هشتاد درصدش داغون بود کارا و همه چی تموم شد...تا این جای جاده ما پنجتا دوست بودیم و حالا پنج تا جاده رو به رومونه و هر کس باید به مسیر خودش ادامه بده...پنجتا دوست...رویا،فاطمه،فائزه،مهدیه،مریم...
هوم....
کاش دلم..باز دلم...دل بشود...
اولین برف البرز مبارک و میمون
نوشته شده در شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۶ساعت 10:32 PM توسط مگی|
کوک های ناتمام من...برچسب : نویسنده : margarethaso بازدید : 183