و حالا اینجام. در حالی که نیمی از عدد19 رو پر کردم، در حالی که شبیه ادم بزرگا شدم،درحالی که با اون مگیه گذشته حالا زمین تا اسمون فرق کردم، حالا که سرم کمتر بوی قرمه سبزی میده و کمتر دلم می خواد با یه شاتگان ملت رو به توپ ببندمو یه دریاچه ی خون راه بندازم! حالا دیگه حتی دلم نمیخواد مگی باشم... داستان هایی که میخوندم...ادمایی که روشون کراش داشتم...سبک استایلم...سبک زندگیم... راه رفتنا،حرف زدنا...حتی دوستا... همه ی چیزی که بودم توی گذشته جا موندن، توی عکسا،لابه لای اهنگای شاهین نجفیو مازیار فلاحیو مرتضی پاشایی و وان دایرکشن... حالا دیگه حتی زحمت حفظ کردن اسم خواننده رو هم نمیدم به خودم... دارم بزرگ میشم...دارم شبیه ادم بزرگا میشم و نمیدونم این خوبه یا بد... از طرفی از چیزی که بودم و انتخاب هایی که کردم متنفرم و از طرفی دلم براشون تنگ شده...
نمیدونم... شاید جمله ی:" دلتنگی جزوی ازگذشته و رد شدنه" درست باشه...
پ.ن: دارم ولفشتاین بازی میکنم! شدم یه ارتشیه امریکایی که نازی ها رو تارو مار میکنه! دلم میخواست نازی بودم! من هیتلر رو بیشتر میپسندم!!
پ.ن2: این ارامشه میون امتحانات یه جوریه...یه جور غیر عادیه دوست داشتنی!
نوشته شده در شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶ساعت 1:47 AM توسط مگی|
کوک های ناتمام من...برچسب : جاست, نویسنده : margarethaso بازدید : 163