داریم سفره میچینیم،من کمک میکنم برای چیدن سفره ی خانوما و اون داره تند تند سفره ی اقایونو میچینه، من چاییا رو میزارم رو اپن و اون پخش میکنه و میگه که نمکدون یادم رفت...
امشب دیدمش،گرچه چیز مهمی نبود، اگرچه حرف خاصی زده نشده،گرچه سهم من فقط یواشکی دیدنش بود که چطور توی اون پیرهن مردونه ی قرمز رنگ لعنتیش فعالیت میکنه و به همه کمک میکنه اما با این حال ... حسم خوبه...اونقدر که نمیتونم لبخندم رو جمع کنم یا توی جام اروم بگیرم...دلم میخواد هی حرف بزنم ازش هی بگمو بگم هی رویاهامو قاطی واقعیت کنم،هی مرزای حقیقت رو کش بدم....
دهنم رو بسته نگه میدارم...باید نگه دارم...
حیفه شبه به این خوبی با یه پایان کلیشه ای مثل خوابیدن تموم شه...
شب خوش
نوشته شده در یکشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۶ساعت 1:35 AM توسط مگی|
کوک های ناتمام من...برچسب : نویسنده : margarethaso بازدید : 173