خواب،رویا،واقعیت

ساخت وبلاگ
کنار ویل روی صندلی نشسته ام، همون لبخند تیز رو تحویلم میده،مطمئنم اگه به پوستش دست بزنم از نرمی فرو میره و اب میشه و میریزه زمین! نمیدونم کجام،فقط دورمون درخته و درخت و نور خورشید که همه چیز رو سبز سبز نشون میده، ویل میگه که برام سورپرایز داره و بعد یهو سر از یه باغ درمیاریم، با کلی درخت میوه و میز و صندلی های سبک کلاه دوز دیوانه ی الیس!  و کلی ادم که نمیشناسمشون به جز یه نفر... مرد خاکستری روی صندلیش لم داده و س تو گوشیشه...

داریم سفره میچینیم،من کمک میکنم برای چیدن سفره ی خانوما و اون داره تند تند سفره ی اقایونو میچینه، من چاییا رو میزارم رو اپن و اون پخش میکنه و میگه که نمکدون یادم رفت... 

امشب دیدمش،گرچه چیز مهمی نبود، اگرچه حرف خاصی زده نشده،گرچه سهم من فقط یواشکی دیدنش بود که چطور توی اون پیرهن مردونه ی قرمز رنگ لعنتیش فعالیت میکنه و به همه کمک میکنه اما با این حال ... حسم خوبه...اونقدر که نمیتونم لبخندم رو جمع کنم یا توی جام اروم بگیرم...دلم میخواد هی حرف بزنم ازش هی بگمو بگم هی رویاهامو قاطی واقعیت کنم،هی مرزای حقیقت رو کش بدم....

دهنم رو بسته نگه میدارم...باید نگه دارم...

حیفه شبه به این خوبی با یه پایان کلیشه ای مثل خوابیدن تموم شه...

شب خوش 

 

نوشته شده در یکشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۶ساعت 1:35 AM توسط مگی|

کوک های ناتمام من...
ما را در سایت کوک های ناتمام من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : margarethaso بازدید : 173 تاريخ : يکشنبه 21 خرداد 1396 ساعت: 4:23