کیف ابی!

ساخت وبلاگ
وقتی از جلوی مغازه ی کیف فروشی گذشت و چشمش به کیف بزرگ ابی رنگ سفری افتاد،انگار که دنیا برایش لحظه ای از حرکت ایستاد،گویی نفس حبس کرده بود و خیره شده بود در چشمانش تا شاید راز مگو را از درون ان چشم های مشکی بخواند.
او همچنان خیره مانده به کیف، صامت،به یاد آرزویی افتاد که در نوجوانی داشت...
همیشه عاشق سفر بود،هر از گاهی به هر کسی که میدید میگفت که روزی جهانگرد بزرگی خواهد شد و از سفر هایش کتاب ها چاپ خواهد کرد.اما،قرار نبود همیشه،همه چیز انگونه که ادمی تصور میکند پیش رود؛اون،در پیچ و خم های زندگی گم شد و ارزوهایش را گم کرد...ان قدر درگیر گرفتن لیسانس فلان رشته در فلان دانشگاه برتر را داشت،انقدر برای به دست اوردن شغلی با چنگ و دندان جنگیده بود،انقدر برای زندگی، از خودش مایه گذاشته بود که دیگر چیزی از خودش برای خودش باقی نمانده بود...ارزوهایش،امید هایش...همه را در روزاهای داغ تابستان.16سالگی جا گذاشته بود و حالا،در استانه ی56 سالگی،ناگهان یاد آرزوی نوجوانی اش افتاده بود...گاهی،لازم است کمی شجاعت داشت و کمی از خودش را برای روز های مبادا ذخیره کند...لبخند تلخی زد و همچنان که از درد زانو مینالید وارد مغازه ی کیف فروشی شد.

 

 

 

 

پ.ن:تا حالا پایان باز ننوشتم...تا حالا به جز فن فیک چیزی ننوشتم!!اما خب...احتمالا عین این شخصیت داستان،در پنجاه و پنج سالگی نویسنده خواهم شد!

کوک های ناتمام من...
ما را در سایت کوک های ناتمام من دنبال می کنید

برچسب : كيف ابي احمل,كيف ابي انام,كيف ابي اتزوج,كيف ابي اسمن,كيف ابي فلوس,كيف ابي يغمى علي,كيف ابي انشر بني,كيف ابي اكفل يتيم, نویسنده : margarethaso بازدید : 293 تاريخ : پنجشنبه 25 شهريور 1395 ساعت: 20:40