نوشتن همیشه کاری بوده که برای بعضی از ادما سخت بوده. من از اون دسته ادما هستم که ننوشتن براش سخته. نزدیک به 8 روزه که اومدم خونه ی پدر شوهر و دفتر روزانه نویسیم رو جا گذاشتم و انگار یه بخشی از بدنم رو جا گذاشتم. این روزها به لطف شبکه های اجتماعی مختلف سعی کردم خودمو غرق کنم توی کتابهای فانتزی و شروع مجدد این فانتزی خوانی با کتابی شروع شد به نام افسون خارها. صد البته که وقتی متن انگلیسی کتاب رو پیدا کردم متوجه شدم که مترجم حتی توی ترجمهی اسم کتاب هم ناتوانی به عمل اورده و اسم رو هم ترجمه کرده و این قضیه به نظرم مسخره ست.لیست کتابایی که این چند وقت اخیر رو نوشتم ( البته درون برنامهای مشابه گودریدرز به نام بهخوان) و شد 212 جلد کتاب. تصورم از خودم تعداد بیشتری بود. در واقع وقتی بوکستاگرامرهای خارجی رو میبینم که چطور سالانه صد جلد کتاب میخونن حسرت میخورم که چرا من نتونم؟ کتابخوندن در کنار نوشتن باعث میشه حال روحیم تعادل بیشتری پیدا کنه. با این حال احساس افسردگی درونم موج میخوره. البته، بیا رو راست باشیم، همش هم غم و افسردگی نیست. بیشتر بیحوصلگیه که داره اذیتم میکنه. و یکی از دلایلی که بیحوصله میشم اومدن به اینجا و ماجراهای اینجاست. اینجا با سبک زندگیای که همیشه داشتم خیلی خیلی متفاوته. اینجا ادما بسیار خودخواه و تن پرور هستن و علاقهای به کمک گرفتن ندارن و فقط به حرف بقیه گوش میدن تا بتونن راهنمایی های خاله زنکی بکنن.بیخیال. باید یکم برگردم به سمت مریمه سابق. همونی که اهنگای راک گوش میداد و پر از خلاقیت بود و انقدر نشخار فکری نمیکرد. من به مریم گذشته بیشتر از نسخهای که الان هستم افتخار میکنم. , ...ادامه مطلب